سردم بود... خیلیم سردم بود.
موهام خیس و سنگین بود.. نمیدونم چه قدر زیر بارون بودم و کی منو اورده اینجا ! الان خیلی سردم..ولی می ارزید.. من بهش احتیاج داشتم..احتیاج داشتم که حتی یه لحظه از تنهایی دوری کنم.. من بهش نیاز داشتم همونطور که به گرم کردن خودم الان احتیاج دارم.
رعد برق شدیدی زد. چشمامو باز کردم.
به خاطر به پهلو خوابیدنم یک طرف صورتم کاملا روی بالشت قرار داشت و یه چشمم بسته بود... اروم از ارنجم کمک گرفتم و بلند شدم.
نور چراغ اذیتم میکرد. یه چشممو بسته بودم و با یه چشم اتاق نگاه میکردم. یارا پشت میزش نشسته بود و داشت دوباره می نوشت.. خیلی دقت کرده بود کاملا توی برگه فرو رفته بود.
دستمو از حالت تکیه دراوردم و ازادش کردم.
تالاپ محکم با صورت افتادم. تخت صدا کرد.
– اگه میخوای تختو بشکونی اونجوری فایده نداره..جفت پا بپر روش!
لبخند زدم. از حرفش خندم گرفت.
–ساعت چنده؟
- توی دهات شما اینجوری سلام میکنن؟
وا ! این چرا هرچی دلش میخواد بهم میگه؟
- سلام. ساعت چنده؟
- به وقت دیروز!!
دیگه هرسم گرفت و گفتم : دیشب توی خیار شور خوابیدی؟
- من نه ولی مثل اینکه یه نفر میخواسته خودکشی کنه! ..یادم باشه بعدا توی گینس ثبت کنم..دختری که با بارون خودکشی کرد!
–مگه فرقیم میکرد؟
- معلومه ! حالا تا فردا باید تختو سشوار بگیرم! تو پول برقو میدی؟ نمیدی که!
یعنی اینقدر جدی میگفت که فکر نمی کردی داره شوخی میکنه!
–اصلا حالا که اینطور شد ..تا خود فردا صبح همین جا میخوابم تا معنی سشوار درک کنی!
– زحمت نکش الانم چهار صبحه فرقی نداره!
– حالا هرچی!
صدای بسته شدن دفتر اومد. بعدش کشیده شدن صندلی و صدای قدم هاش. تخت تکون خورد و بعدش کنارم خوابید. روی ارنجم بلند شدم.
– پس سشوارت کو؟!!
– دست رونیکاست . میخوای بگم بیاره؟؟
- کی؟
نگام کرد. زل زد توی چشمام.ارنجشو گذاشت زیر سرش. اروم و با خونسردی گفت : چرا میخواستی اینکارو بکنی؟ نگاهش کردم.
– چی؟
-خودکشی!
–من نمیخواستم!!
– نمی خواستی؟!! نزدیک به یه ساعت بود که اونجا بودی اگه یکم دیرتر میرسیدم الان چائیده بودی!
–چه فرقی برای تو میکنه که من بمیرم یا نمیرم!!
نگام کرد. گوشه ی لبشو گاز گرفت. و خندید. جواب نداد.
– امشب اینجا یه مهمونی بزرگ داریم.
به پشت خوابیدم .
– تو هم میای!
وای نه!
– اما من ترجیح میدم..
– نظرتو نپرسیدم!
وا این چرا یهو بی ادب؟یهو با مزه میشه؟ نکنه دیوونه میونه ای چیزیه؟
- اما ..من ..
– اجباریه!
عصبانی شدم.
من کسی نبودم که به خاطر این مسئله کوتاه بیام. اما باید میومدم! ترجیح دادم برم توی اتاقم و بهش فحش بدم. اخه فحش فقط با صدای بلند!!
– من میرم توی اتاقم!
پتو رو که زدم کنار مچ دستمو گرفت. خیلی جدی گفت : بخواب!
عصبانی نگاهش کردم.
– دستمو ول کن!
– گفتم بخواب!
خیلی اروم و ریلکس میگفت.
– اصلا چرا باید کنارت بخوابم؟؟
- چون من میگم!
متاسفانه چون زورش می چربید نمی تونستم کاری کنم. اداشو در اوردم و محکم خودمو پرت کردم توی جام. مرتیکه عوضی..آشغال .. کثافت! ..گاو .. فکر کردم از دست اترین خلاص شدم و لی ظاهرا این بدتر
یهو شروع کرد به سوت زدن .
قشنگ میزد ولی چون من عصبی بودم بهش پریدم و گفتم :آقای لوک خوش شانس! لطفا سکوت کن!
صدای سوتش قطع شد.
چشمامو بستم و همینطور که توی دلم غر میزدم خوابیدم.
توی آیینه به خودم نگاه کردم.
کف دستامو به پهلوهام کشیدم و پارچه ی لباس زیر دستم حس کردم.
به دکلته ی سفید رنگی که پوشیده بودم نگاه کردم... بالاش حالت قلب مانند بود و از کمر به پایینش تور بود. پایین لباسم بلند بود اما نه همه ی قسمتاش. پشتش تا پایین زانوم بود و جلوش تا بالای زانوم. من نمیدونم چه اصراریه این لباسو بپوشم. خدا رو شکر پاشنه ی کفشام زیاد بلند نبود.موهامم بالای سرم گل مانند بسته بودن و تنها چندتار موی بابلیس شده رو از کنار گوشم اویزون کرده بودن.
اصلا راحت نبودم.
این لباس یکم زیادی باز بود! ولی چی کار کنم مجبور بودم.
تقه ای به در خورد و در باز شد.
یارا عین بز سرشو پایین انداخت و اومد تو.
سرشو چرخوند و نگاهش روی من ثابت موند.
از پایین به بالا!
لبخند نشست گوشه ی لبش.
– بریم؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. نگام کرد. ای لعنت به تو!
به سمتش رفتم و بازوشو گرفتم.
با هم حرکت کردیم.
اون دستش توی جیب شلوار کرم رنگ شیکش بود.
– بخند!
– نمیتونم! ..من اصلا توی این قیافه راحت نیستم..نمی شد یه چیز ساده تر می پوشیدم؟!! این خیلی توی چشمه!! بالای پله وایستاد و به من نگاه کرد.
– تو الان دوست دخترمی و کسی که دوست دخترمه باید توی چشم باشه!
– ببخشید چی؟ دوست دختر؟؟ اما من فکر میکردم که ..
– که هرکی باهام میخوابه باید دوست دخترم باشه ؟؟ خوب تو هم خوابیدی!!
– من ..کی ..
لعنت به تو!
نفسمو فوت مانند بیرون دادم و چشمامو یه دور چرخوندم.
باهم از پله ها پایین رفتیم. به سالن نگاه کردم .
با ورود ما همه به پله ها نگاه کردن.
نگاه های خیره ی جمعیت رو روی خودم حس میکردم... از همین نگاه ها بدم میومد. پایین پله ها وایستادیم.
– میشه من در برم؟!
اروم گفتم.
– کنار من باش هیچیت نمیشه!
سرمو تکون دادم.
حرکت کردیم و به سمت جمع چهار نفره ای رفیتیم.
وای خدای من!
اترین..ارمین و..و دلارام!! زرشک!
اترین مشغول حرف زدن بود که نا خواسته سرشو به سمتم برگردوند و همونطوری مات بهم نگاه کرد. بعد ارمین و بعدش دلارام.. و بعدم مرد میانسالی .. که اخر همه نگاهم کرد...
- سلام.
زیر لب سلامی گفتم و یه نگاهی سرسری به سه تاشون انداختم. سرمو انداختم پایین.
یارا گفت : اجازه بدین معرفیتون کنم..ایشون شاهین معروف هستن.
سرمو اوردم بالا. با تعجب به مرد میانسالی که دستشو به سمتم دراز کرده و لبخند به روی لب داشت نگاه کردم. شاهین معروف؟؟؟!! .. فکر نمی کردم اینقدر زود ببینمش.
دستمو با تردید جلو اوردم و دستشو لمس کردم.
به جای اینکه باهام دست بده بوسه ای به دستم زد و با صدایی کلفت گفت : خوشبختم.
لبخند زدم : منم همینطور.
دستمو گذاشتم کنار بدنم.
یک دفعه پنجهایی توی پنجهام حلقه شد.
متعجب به یارا نگاه کردم. اما اون داشت به رو به رو نگاه میکرد.
– خوب اگه اجازه بدین ما یه دوری این اطراف بزنیم و بقیه هم سلام کنیم... بر میگردیم!
وبدون لحظه ای مکث دست منو کشید و حرکت کرد.
با لحن عصبانی و با دندون قروچه ای گفت : نمی خوام نزدیکش بشی!
یه لحظه متعجب نگاهش کردم.
نکنه اترینو می گه ؟؟.. نکنه فهمیده؟!
با دودلی گفتم : کی؟
- همون مرتیکه خرفتو میگم .. حالا واسه من صداشو چذاب میکنه..مرتیکه ی عوضی ..واسه من دلبری میکنه.. عوضی!
مستقیم داشت میرفت سمت حیاط. خیلی تند راه میرفت و توی راه بهش فحش می داد. نفهمیدم دقیقا کیو میگه.. از خونه بیرون رفتیم .
رفتیم پشت ساختمون.
وایستاد و با لحن عصبی گفت : تا نرفتم نمیخوام ببینموتون!
و نگهبانا سرشونو تکون دادن و از پشت ساختمون رفتن.
اولین باری بود که یارا رو اینجوری می دیدم.
دستمو ول کرده بود و منم به دیوار تکیه داده بودم.
اونم داشت جلوم با عصبانیت راه میرفت. از چپ به راست و از راست به چپ..
– من نمیفهمم کی اینو دعوت کرده .. ( پوزخند زد ) خوب معلومه .. لعنت لعنت ! لعنت بهت .. یه روز تقاص پس میدی ..آشغال!!!
و محکم پاشو به چند سانت اونورترم کوبوند. ترسیدم و کنار رفتم.
پشتشو به من کرد و دستشو گذاشت روی کمرش. سرشو بالا گرفت و یه اَه بلندی گفت!
همینطور که داشتم میرفتم به سمتش یهو یه چیزی دقیقا یه قدم عقب تر از من از بالا پرت شد پایین.
یهو برگشتم و جیغ کوتاهی کشیدم و دهنم با دستام گرفتم. با چشمای که از ترس چهار تا شده بود بهش نگاه کردم. یارا برگشت و به سمتم دوید.
– هوران ..
کنارم وایستاد.
تند تند نفس می کشیدم. به یارا نگاه کردم. اونم متعجب بود.
به سمت گونی رفت که بزرگیش به اندازه ی قدش بود و بعضی از قسمت هاش قرمز رنگ بود.
– هوران برو عقب!
دو قدم رفتم عقب.
روی زانوش نشست و در گونی رو باز کرد. نمی تونستم ببینم چون جلوش بود ولی از حرکت دستش فهمیدم.سرمو کج کردم تا ببینم که یهو یارا از جاش پرید و بلند شد.
– یارا چی ..
به سمتم دوید و دستمو گرفت و کشید. می دوید.
– یارا چی شده؟!
– بیا ! دنبالم بیا!
یارا به اولین نگهبانی که رسید گفت : هرچی سریع تر با چندتا از بچه ها میرین اون پشت و اونو از اینجا می برین .. ولی بی سر و صدا نباید کسی بفهمه!
مچ دستمو محکم گرفته بود.
نگهبان بله قربانی گفت و رفت اون پشت. چندنفر دیگه رم با علامتی که بهشون داد به اون سمت هدایت کرد. یارا نمی دوید ولی تند تند راه میرفت.
– یارا چی شده ؟ اون تو چی بود؟
حدسم می گفت یه جسد بوده ولی باید مطمئن میشدم.
یارا دم در وایستاد و خیلی جدی گفت : این بحث برای امشب تمومه ..نمی خوام دیگه چیزی بشنوم .. و باید فراموش کنی چیزی دیدی! توی یه زمان دیگه بهت میگم.
– اما اخه...!
بلندتر گفت : باشه هوران؟!!
سرمو تکون دادم.
دوباره حرکت کرد و رفت توی ساختمون و منم دنبال خودش میکشید داخل. وارد خونه شدیم. یه آهنگ لایت گذاشته بودن و مهمونا داشتن توی نور کم باهم دیگه می رقصیدن.
یارا به سمت میز که کنار سالن مخلفات روش بود رفت.
یه لیوان شراب برداشت و مستقیم همشو رفت بالا. اصلا حالش خوب نبود. لیوان گذاشت و خواست لیوان کناریشو برداره که پدرش(شاهین معروف) اومد .
گفت : اِ! شما اینجائین؟...دنبالتون میگشتم...اووم یارا میخواستم اگه اجازه بدی با این خانوم زیبا برقصم! اجازه هست!
یارا پوزخندی زد و دومیشم یه سره رفت بالا.
لیوانو روی میز گذاشت و دستمو گرفت و بدون حرفی منو برد وسط. منم هیمنجور مات نگاهش میکردم. دستاشو گذاشت پشت کمرم.
منم دستام روی سینش بود.
اصلا حواسم نبود داریم چی کار میکنیم و اینکه دارم باهاش می رقصم فقط میخواستم بفهمم چی شده؟..حسی به من میگفت که همه ی اون حرفا و عصبانیت مربوط به همین شاهین میشد.. واینکه این دوتا اصلا رابطه ی خوبی باهم ندارن .. اصلا!!
اروم زیر گوشم گفت ک نمیخوام حتی یه لحظه..فقط یه لحظه هم بهش اجازه بدی بهت نزدیک بشه و باهات گرم بگیره .. اون ادم خطرناکیه.. پس حواستو خوب جمع کن!
بهش نگاه کردم. توی چشمام نگاه کرد و سرشو تکون داد.
- هنوزم داره نگاهمون میکنه؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
– سرتو بزار روی سینم!
–چی چی؟
-سرتو بزار روی سینم ... تا کار دستت ندادم.
لحنش اونقدر جدی و خشن بود که انگار نه انگار امروز داشت با من شوخی میکرد..انگار این یه یارای دیگه بود. با شک سرمو گذاشتم روی سینش. دستاشو محکم تر دور کمرم حلقه کرد.
زیر گوشم اروم گفت : حالا چشماتو ببند و بدنتو به من بسپار.
چشمامو بستم و بدنمو شل کرد.
حالا دیگه من حرکت نمی کردم بلکه اون حرکت میکرد و منم حرکت میداد...
اروم زیر گوشم زمزمه کرد : می دونستی تو اولین دختری هستی که به من جواب نه گفته !
تو دلم گفتم افرین به خودم.
– هوران یه سوال دارم ..اونشب چرا از اون بالا افتادی؟
همینطور که داشتیم دور میز غذا خوری راه میرفتیم ازم پرسید. اروم تر شده بود حالا باید چی میگفتم؟؟
- خوب راستش ..من..امم .. من یکم .. اووم.. هیجانم رفته بود بالا بعد کسی نبود برام انسولین بزنه دیگه اینکه افتادم دیگه ..
یه لبخند احمقانه زدم و یکم برای خودم لازانیا کشیدم. قبل از اینکه سوال دیگه ای بپرسه با اجازه ای گفتم و رفتم توی خونه. عده ی کمی از مهمونا توی خونه بودن . اکثرشون برای کشیدن غذا به بیرون رفته بودن. رفتم و روی یکی از صندلیای شیکی که گوشه ی سالن بود نشستم و مشغول خوردن لازانیام شدم.
یه قاشق نخورده بودم که یهو دوتا صندلی میز کشیده شدن. نگاه کردم.
دلارام و ارمین بودم. سرمو انداختم پایین و دوباره مشغول خودن شدم.
دلارام : هوران ..عزیزم خوش حالم که زنده میبینمت!
دستشو گذاشت روی مچم.
مچمو عقب کشیدم و چنگالم ول کردم. ترقی خورد به ظرف.
به صندلی تکیه دادم و گفتم : چی میخواین ؟
دلارام متعجب به ارمین نگاه کرد و گفت : عزیزم منظورت چیه .. ما خوش ..
– میدونستی نه؟
- چیو؟
- دلارام خودتو به اون راه نزن.. خوب میدونستی که منظور اون امیری از نزدیک شدن به یارا ه*م*ب*س*ت*ر شدن باهاش بوده دیگه نه؟
دلارام متعجب به ارمین نگاه کرد وسرشو انداخت پایین.
ارمین گفت : این قرارمون نبود و نیست و نبایدم میشد. هیچ کدوم از ما نمیخواستیم تو همچین کاری رو بکنی .. اون روزی اون مرتیکه عوضی اینجوری گفت . و مطمئن باش الان توی بد توبیخیه!
– چرا باید باور کنم؟!!
ارمین بهم نگاه کرد وگفت : چون ما دوستاتیم و دوست داریم.
با کلافگی گفتم : الان نقشه چیه؟
ارمین دستی توی موهاش کشید و گفت
: حالا که تو ناخواسته بهش اینقدر نزدیک شدی باید کارتو ادامه بدی .. ماهم از اونور سعی میکنیم .. وقتی از جیک و پوکش با خبر شدی اون وقت کلکشو میکنیم.
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دلارام مظطرب به ارمین نگاه کرد و بعدش گفت : هوری نمی دونم باید اینو بهت بگم یا نه .. ولی خوب ..
مکث کرد ..
– تو این یه هفته که تو نبودی شیده و مامان اترین اومدن اینجا.. و ..
چشماشو بست و دست ارمینو محکم گرفت بعد گفت :بعد از این عملیات ..اترین و شیده باهم..ازدواج میکنن.
– چــــی؟ خندیدم.
یهو جدی شدم وگفتم : شوخی میکنی؟
دلارام سرشو به نشونه ی منفی تکون داد. نه .. نه این امکان نداشت .. اترین و شیده؟ .. یعنی چی ؟ از جام بلند شدم.
دلارام : هوران به خدا ..
دستمو به نشونه ی سکوت بالا گرفتم. نمی خواستم دیگه بشنوم. بدون اینکه مکث کنم.. به سمت پله ها رفتم. نمیخواستم اشکامو ببینن.
یارا جلوم سبز شد.
– هوران غذاتو که خوردی بریم اونور...
بهم نگاه کرد و گفت : خوبی؟
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
– میخوام برم اتاقم ..
نگام کرد و اروم گفت : نمی تونی؟
سرمو به نشونه ی پرسش چرا تکون دادم.
پوفی کرد وگفت : اون گونیو یادته که از پنجره ..
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
– اون پنجره ی اتاق تو بود.
– چی ؟
- با من بیا!
دستمو گرفت و به سمت زیر پله ها رفت. . اونجا یه در چوبی بود در چوبی رو باز کرد و رفت توش . پله میخورد به سمت زیر زمین. دستمو گرفت و باهم رفتیم تو...
به در فلزی رسیدند.
یارا وایستاد.
هوران اروم پرسید : یارا اینجا کجاست؟.
یارا پنجه هاشو توی پنجه های هوران قفل کرد و گفت : دنبالم بیا.
هوران حس بدی داشت . نمی خواست بره می ترسید. به یارا اطمینان نداشت. می ترسید بلایی سرش بیاره . به هرحال در واقعیت اون قاچاق چی بود و هوران پلیس !
یارا به در فشاری داد و در باز شد.
بلافاصله باد خنکی وزید توی صورت هوران. قدم برداشت و دنبال یارا رفت تو . موهای بدنش سیخ شد نه از سرما بلکه از چیزی که رو به روش میدید.
سر تا سر اتاق پر بود از تخت هایی سفید و تنها روی تخت رو به روش کسی بود. اینجا .. اینجا شبیه سردخونه بود! یا شایدم خود سردخونه بود. یارا دست هوران کشید اما هوران مقاومت کرد و سر جاش وایستاد. یارا برگشت و وقتی چهره ی مظطرب هوران و دید قدمی به سمتش برداشت و دستشو پشت کمرش حلقه کرد. هوران نمیدونست باید چی بگه ..باید خوشش بیاد یا بدش .. یارا با فشاری که به کمر هوران اورد اونو مجبور به حرکت کرد. اونا به سمت مردی رفتن که روپوش سفیدی پوشیده بود و بالا سر تخت وایستاده.
مرد با دیدن یارا به سمتش برگشت.
باهم دست دادن و منم سلامی زیر لب بهش کردم.
یارا : خوب؟
مرد : اونجوری که من فهمیدم مقتول توسط تبر درخت بری به قتل رسیده.. در واقع قاتل اونو با تبر به سه قسمت تقسیم کرده.
پاهام سست شد. اینا چی میگفتین .. نکنه منظورشون همون گونی قرمزی بود که ... یا خدا ! اینجا کجاست ؟.. اب دهنمو با صدا قورت دادم.
– می خواید ببینید؟
چی؟
یارا به من نگاه کرد. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم.
– نه مرسی .. فعلا همین خوبه ..هرچه سریع کاراشو انجام بدین که بره..
– بله چشم.
– بریم.
و منو به سمت در برد.
در رو که بست با ترس و لرز گفتم : منو ..برای چی اوردی؟
روبه روم وایستاد و گفت : ببین نیاوردمت اینجا که بترسونمت ...اوردمت که نزارم تو هم اینجوری بشی.
ترسم چندبرابر شد. یهو چهارستون بدنم به لرزه افتاد .
–م..منظورت؟
- تنها چیزی که الان میتونم بگم اینه که از شایان فاصله بگیر. باشه؟
با اینکه نمی دونستم چرا ولی سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. دستم و گرفت و باهم از اون جهنم بیرون اومدیم. دوباره صدای مهمونا ارامشمو کمی برگردوند.
دستمو گرفته بود و منو به سمت اتاقش می برد. وارد اتاق شدم و مات نشستم روی تخت. به زمین خیره شده بودم. چیزی نمی تونستم بگم .. شب وحشتناکی بود
.. اترین .. جسده .. تصور سه تیکه شدنشم برام وحشتناک بود.
یارا لیوانیو جلوم گرفت.
نگاهش کردم و لیوان ازش گرفتم. نوشیدنی بود.
کنارم نشست و با انگشتش کراواتشو باز کرد. لیوانشو یه ضرب رفت بالا. منم نصفشو خوردم. مزه ی گـ... میداد.
– نمی خواستم بترسونمت . معذرت!
نمی خواستی ولی ترسوندیم.
– می خوای بگم لباساتو بیارن؟
سرمو به نشونه یمثبت تکون دادم. از اتاق بیرون رفت. منم به لیوان خیره شدم و به امشب فکر کردم ...
نظرات شما عزیزان:
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 330
بازدید هفته : 396
بازدید ماه : 903
بازدید کل : 49441
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1